حس کردم عمدی میکنه...
امروز باهاش حرف زدم و نوازشش کردم...
بهش گفتم اگه می دونستم بیارمت خونه اینطوری میشی اصلا نمیاوردمت...گفتم شاید ناراحتی هرچی که هست من از دیدن ناراحتیت ناراحت میشم...
گفتم ناسلامتی میخواستم امید م باشی...بهش گفتم صبور باش، همه چیز درست می شه و بعد خم شدم و ی گلبرگ کوچیکش رو بوسیدم...
امروز دلم هوای امام رضا رو.کرد...
شدم اون کلاغ رو سیاه که نه روی رفتن داره نه بال پرواز...
درمانده شدم...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 173