در ستایش زنجموره....

متن مرتبط با «53 kg in pounds» در سایت در ستایش زنجموره.... نوشته شده است

1753

  • تو کتاب جنگ شکر در کوبا * بعضا مطالبی رو سارتر مطرح کرده که خیلی درخور توجه هستند. جایی به نقل از خوزه مارتی ، اولین رهبر انقلاب کوبا گفته : خوزه مارتی ، اولین رهبر انقلاب کوبا که پیش از پیروزی بر اسپ, ...ادامه مطلب

  • 753

  • سی دقیقه هم خوندم و دیگه تمام...نتونستم ادامه بدم... ظرفهارو شستم لباسهایی که ماشین زخمت کشیده بود و شسته بود رو پهن کردم... ته سوپ عزیز دوروز پیشم رو داغ کردم با کمی آب که حجمش بیشتر شه بعد با ی تکه نون تست خوردم حالا هم دارم موسیقی گوش میکنم... س رسما دیوونه شده... حرفهایی میزد که... دیگه چی مونده که نگفته و نشنیده باشیم... امروز م گفت ما فرهنگ خوبی نداشتیم... گفتم تنها چیزی که نداشتیم همین بود., ...ادامه مطلب

  • 532

  • خوابم میاد ... کار رو دوبار چک کردم که خواب، دردسرساز نشه... یک ساعت و ربع دیگه تمام ه... امروز میخوام  سوپ عزیزم رو درست کنم.دیروز هویج گرفتم. دهنم آب افتاد... + نوشته شده در  شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 13:11  توسط آهو  |  , ...ادامه مطلب

  • 533

  • برداشتن از آموزش دانشکده زنگ زدن میگن دو سه هفته دیگه آزمون جامع ه ! میگم شما که گفتید هفته اول شهریور...یعنی چی... این کارشناس آموزش ه ی چیزی ش میشه...میگه منم تحت فشارم...جالبه... آخه بی برنامگی دانشگاه و بی کفایتی کارشناس آموزش به من دانشجو چه ربطی داره... یعنی چی واقعا... + نوشته شده در  شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 14:16  توسط آهو  |  , ...ادامه مطلب

  • 534

  • یک نکته که باتوجه به کتاب کافه اروپا توی ذهنم نقش بسته این ه که چرا خواست های کشورهای اروپای شرقی در دوران پساکمونیستی در اروپایی شدن یا نیل به اروپا درست مشابه خواست اکثریت مردم کشوری چون ما هم هست... دقیقا ازین دغدغه ها ازین خودی شمرده نشدن در اروپا و غرب ازین ما و شما بودن ها ازین مرزها و نگاههای, ...ادامه مطلب

  • 536

  • قبل از افطار بی حال... بعد از افطار بی حال... رفتم کمی قدم بزنم شاید که حالم جا بیاد سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم نشستم روی صندلی ی کافی شاپ که بیرون میز و صندلی چیده بود و ی آب طالبی سفارش دادم برای خالی نبودن عریضه... آبمیوه ش یخ بود و انصافا حالم رو‌جا آورد... حالا هم خواب ه خوابم...اصلا دارم توی, ...ادامه مطلب

  • 537

  • روز سختی بود امروز... از صبح که بیدار شدم سردرد شدیدی پشت سرم داشتم... هنوزم دارم... کلی از روز رو هم بیرون بودم و نیم ساعت ه رسیدم... مامان زنگ زد گفت افطار بیا اینجا گفتم نمی تونم مامان میخوام فقط ی چیزی بخورم و قرص بندازم‌و دراز بکشم... از سوپ عزیزم هنوز مونده داغش کردم... دستهام میلرزه... تا پای, ...ادامه مطلب

  • 453

  • گرسنه ام... افطار کمی نون و‌پنیر خوردم... داشتم به ه فکر می کردم... آدم که از سنگ نیست... تأسیسات ذهنی م گاهی سقوط میکنه ...مثل پلاسکو تو سه ثانیه... + نوشته شده در  جمعه نوزدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 2:45  توسط آهو  |  , ...ادامه مطلب

  • 53

  • خانم باجی مرد... ساعت 6 صبح امروز... جالبه تنها چیزی که ازش تو ذهنم میاد صورت خنده روش ه... شاید زیاد ما رو دوست نداشت اما هروقت دیدمش خنده رو بود... خدا رحمتش کنه قسمت این بود اول پسر بزرگش بمیره جیگرش بسوزه و سه ماه بعد خودش ... زن رنج کشیده ای بود... بعضی ها آفریده میشند که فرع باشند .. خانم باجی یک هوو به دنیا اومد و یک هوو از دنیا رفت..   چهره خنده روش از جلوی چشمهام محو نمی شه... چقدر ی لحظه احساس تنهایی کردم...,538,538 election,53,538 podcast,530 area code,538 senate forecast,53 kg in pounds,538 senate,53 by the sea,538 politics ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها