دیشب کابوس ها احاطه م کردند...
تا هر لحظه ی شب...
بیشتر عقربه های کوچک ساعت رو دیدم دو سه چهار...
هر لحظه پرش لبهام رو از تشنگی مریض کرده بود...
قلبم فشرده شده بود...
یک جایی همیشه درون قلبم درد می کنه...
بی اونکه بتونم تشریح ش کنم...
تجسماتم عذابم میدند...
و از خودم می بُرم...
دیروز عصر که برگشتم خونه خیلی خوشحال بودم ...
اینکه خونه ام و می خوام غذا بخورم...
اما شب...
نفهمیدم چی شد...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 136