اما زانوهام سست بود...وسط خیابون بغضم شکست....
خداروشکر تاریک بود....
من از مشکلات هراسی م نیست ...
فقط ازین دروغ و ریا و سوئ استفاده از اعتماد ، داغون میشم...
حالا هم شد استخون توی گلو...
نه میشه قورتش داد نه تفش کرد...
نه میشه بهشون چیزی گفت
نه میتونم هضم کنم....
چند وقت پیش خونه ن ، بحثی شد و اونهاهم بودن..
در کمال وقاحت میگفتن مگه میشه بی تفاوت بود...ما جونمون بره ، نمیذاریم ....
بابا دمتون گرم...
چقدر مهارت آدمها میتونند داشته باشند برای نقش بازی کردن...
حیف که پای ن در میون ه...
حیف که وضعیت بابا مامان ، دست و بالم رو بسته...
حیف...
چقدر پر از نفرتم امشب...
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 156