477

ساخت وبلاگ

امکانات وب

چه شبی رو گذروندم...

اومدنی داشتم به این فکر می کردم که خدا خواست من از این ماجرای کهنه سردر بیارم...

حتما توان و تابش رو درمن دیده...دیده که نشونم داده...

وقتی اون اسناد و نوشته ها رو دیدم میلرزیدم...گفتم من تا صبح نمی کشم اما حالا اینجام و زندگی مثل همیشه در جریان...

نمیدونم دیشب چی ها نوشتم برنمی گردم بخونم...میترسم باز بهم بریزم...

هروقت بهم بریزم افکار مالیخولیایی یکی یکی ردیف میشند...

قبلا ها قدرت کنترلم بیشتر بود حالا ضعیف تر شدم...

خودت رو‌کنترل کن...

اگر خواست خدا این بوده پس سعی کن با آرامش تاب بیاری...

آروم باش...

نمیخوام دوباره اون اضطرابهای شدید برگردن...

میخوام این چند سال مونده رو آروم تر زندگی کنم...

به خداوندی خدا قسم که خسته شدم ...بسه هرچه داغونم کردند...بسه...

تحملم کمتر شده انگار مسنهلکم کردند..

میخوام خودم خودم رو داغون تر نکنم...

حالا بهترم...

فقط یکم وسط سرم درد میکنه...

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 8:29  توسط آهو  | 
در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 167 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 11:17