۴۷۵

ساخت وبلاگ

امکانات وب

نمی دونم چرا یاد الف افتادم...

چقدر آرامش داشت...

ی شب تابستون چند سال پیش سر همین جریان دمغ بودم...

توی یاهو حرف میزدیم ...

گفت عکسی براتون گرفتم از گوشه خلوتم...میخواستم ی وقت دیگه نشونتون بدم الان اما میفرستم و فرستاد...

کتابخونه ش مبز تحریرش جانمازش و گوشه ای که میزی کوچک و چند پشتی پشتش بود...یک عبا هم روی پشتی...دو‌کتاب روی میز که گفت قرآن و حافظ ه و بساط خطاطی...

آرامش اون فضا اون شب حالم رو خوب کرد بهم گفت ببخش تا آروم شی...

الف آدم خاصی بود...شهر و دانشگاه رو رها کرده بود رفته بود ده آبا اجدادی کشاورزی می کرد...

چرا یادش افتادم...

کربلا که میخواست بره می آمد تهران گفت میاید راه آهن ببینمتون ؟ و خواهش کرد...قبول نکردم و انقدری بهش بر خورد که تا مدتها باهام سرسنگین بود...بعدش هم که در حرکت انتحاری با همه قطع کردم...حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم دیگه...

اونموقع ها از سایه خودمم می ترسیدم...

چندبار گشتم کل سبستم رو که پیدا کنم اون تصویر خلوت پر هیاهو رو...

پیدا نکردم...

چقدر دوست داشتم الان ببینم اون گوشه رو...

اون بساط خطاطی رو...

چرا من انقدر عاشق خطاطی و نقاشی و سفالم...

ذهنم داره تخلیه میشه...

خوابم میاد....

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 2:13  توسط آهو  | 
در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 150 تاريخ : سه شنبه 23 خرداد 1396 ساعت: 11:17