چه زمستان دردناکی بود...
زمستان ۸۵..
توی اون غروب ...
بابا، مامان، ح ، س ، خ
و من...
هرچی داشته باشی توی ی لحطه ممکنه بر آب شه..
درسی ه که یادگار اون غروب بود...
...
هفته بعدش رفتم کارگاه سفال...
برای اولین بار...نمی رفتم، دیوونه میشدم...
چشمهام چشونه...
پر و خالی میشند چرا...
تمومش کن تمومش کن...
تمومش کن ...
باشه...دارم سعی می کنم...میخوام بخوابم...
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 142