از همیشه بودن خسته شدم...
از مستقل بودن خسته شدم...
وقتی جوونهارو میبینم عاشقند حرارت دارند هیجان و شوق دارند واقعا خوشحال میشم...
من همیشه آدمهایی که به شور زندگی لبیک گفتند رو تحسین کردم...تحسین چیزی که نداشتم...
چراغ هارو خاموش کردم و لباس راحتی هام رو تنم کردم...حافظ کنارم ه...
باهاش حرف زدم و حرف زدم.و آخر از همه گفتم حافظ..از زندگی و زوایاش دارم واقعا می افتم...
..بهش گفتم خواستم باهات درددلی کنم نمیخوام معذبت کنم که دلداریم بدی و به خیال خودم تفألی زده باشم نه...باز میکنم اما هرحرفی دوست داری بزن هرچی دلت میخواد بگو ...
باز کردم و بعد نور گوشی رو انداختم روش...دیدم دست به دعا شده
در میخانه بسته اند دگر... افتتح یا مفتح الابواب...
امشب نمازم قضا شد...
کجا دارم سیر می کنم...چم ه من چم ه...
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 172