من از بودن با آدم جماعت روز به روز بیشتر گریز میکنم چون از اعتمادم به ساده دلی و انسانیتشون هرروز کمتر میشه...شاید هم از شانس بدم بود که آدمهایی رو بیشتر شناختم که گرگ بودند برای خودشون...گرگ هایی که توحش بالاخره از لای کلمات و رفتارهاشون سرریز شد...
هرکسی به نحوی...
اومدنی نگهداشتم و کنار جوی خیابون پیاده شدم...حالت تهوع داشتم اما نه از غذا که چیزی جز خرما ونون، افطار نخوردم از رفتار برخی آدمها و یادآوری ی چیزهایی، حالم داشت بهم میخورد...
ی فیلمی داشت از کانال یک توی مهمونی پخش میشد که زیرش نوشته بود زیر پای مادر...ی همچین اسمی..ی خانمی بود که ن گفت دیوونه شده...
ظاهر لباس و گریمش من رو یاد ح انداخت اونوقتهایی که با تیغ ابروهاش رو زده بود و موهاش رو زده بود شال میپیچید دور سرش و پیشونی ش رو بانداژ می کرد...اون مانتویی که حتی توی خونه میپوشید و زرد و پاره شده بود...
امشب ازون شبهایی ه که ازخودم بدم میاد...
دوست دارم در خونه رو باز کنم و فرار کنم...
...
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 159