زنگ زد گفت تو ریختی؟ گفتم چه فرقی میکنه...گفت دوست نداشتم کارت رو...گفتم الآن دوست داشتن تو مهم نیست اون زنی که افتاده اونجا درد میکشه مهم ه ...
م.ک اصرار داره که تعطیلات برم پیشش...بهش گفتم نمیتونم بیام گفت بیا حال و هوات عوض میشه...
گفتم نمی تونم...و واقعا نمی تونم...گفت تنها نمون تنهایی اذیتت میکنه...
گفتم نمی تونم...
اعتیاد پیدا کردم به تنهایی به گریز...
گاهی به س فکر می کنم...
اینکه چطور زنی ه...
م.ک میگه گاهی میاد دنبالم میریم پل سفید...
ی هاله غمی با این زن هست...
م.ک میگفت بیماری بدی داشته که حالا بهتر شده...
یادم ه اون ایام م.ک خیلی فسرده بود...باهام درد دل مبکرد میگفت برای دوستم دعا کن....
انگار زندگی ی تار ه...ی تار عنکبوت...واقعا میگم...
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 143