به بابا مامان گفتم خیلی وقته تمام شده اما خب نشده
دیدم نگرانند گفتم از نگرانی بیان بیرون...
حقوق این ماه رو بذارم رو اون سه ای که سپرده کردم تقریبا درست میشه.
چقدر این داستان خ اذیتم کرد...
م هم وام برداشته بود اما بیشترش رو خودم متقبل شدم...
یکی چندسال پیش ی سنگی رو انداخت توی چاه حالا زورمون نمیرسه درش بیاریم..
اصلا اینها هیچی اینا دیگه تکراری شده
ح هم همینطور ...
اصلا بحثهای خودم هم به کنار...
قرار بود پاییز بیاد و غرق لذتهاش بشم ...
دیروز ش رو دیدم میگفت چیکارا میکنی هنوز درس و کار و سفال و...گفتم تقریبا گفت کاش من جای تو بودم چه زندگی خوبی داری...
ش کاش از توی این زندگی هم خبرداشتی باور کن اونوقت سجده شکر میکردی که جای خودتی...
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 145