درست بیست و چهار ساعت توی راه بودیم...
ساعت شش صبح الف و ب اومدند ایستگاه قطار که راهم بندازند...
گفته بودم نیان اما رضایت ندادند...
توی هفته گذشته ب برام دوبار مهمونی گرفت...
الف هم من رو بر به آپارتمانش و محل زندگی ش رو نشونم داد...
بعد از هردوبار مهمونی ب، غم بزرگی بهم رو آورد...
چون هردوبار ب با ر ، پدر الف، اشک ریختند...
ب مدام بغلم می کرد و بو م می کرد...
توی ایستگاه ، الف یک پاکت بهم داد و گفت
س...
بالاخره لحظه خداحافظی رسید...
با اون همه غرور ش ، چشمهاش پر شد ، بعد درحالی که لبخند میزد گفت لطفا توی راه بخونش...
وقتی قطار اومد...ب بغلم کرد و محکم فشارم میداد بخودش...
انگار هرچی مهربونی ه توی دنیا، توی دستها ش جمع بود...می گفت دخترم...مراقب خودت باش مای کوهانا...عزیزم...
با الف ، کمکم کردند چمدون سی کیلو یی م رو گذاشتم توی قطار...
میخواستم از پله قطار برم پایین و الف رو بغل ه خداحافظی کنم که سوت قطار رو زدند الف گفت س...واچ اووت ، دنت کام ترین ایز گو اینگ تو موو...من گفتمگفتم الف...بات وی دیدنت هاگ...
با اون لبخند همیشه صادقانه ش گفت دنت وری س.. وی ویل هاگ این تهران...
و بعد درها بسته شد...
ب گریه می کرد و دنبال قطار کمی راه اومد...
مثل توی فیلم ها مثل خداحافظی های ابدی...
نتونستم خودم رو.کنترل کنم ... و بغضم ترکید...
بعد برگشتم سمت عقب...
ش رو دیدم که کز کرده بود و نگاهم می کرد...
می دونست چقدر جدایی از الف و ب برام سخت ه...
اومد طرفم و دستها ش رو باز کرد...
و در آغوشم کشید...
توی قطار نامه الف رو باز کردم ...
نوشته بود
س... :)
doste azizam :)
پلیز دو نات نور چنج...یو آر سوپر کوبی یتا ...
وی ویل میت سون ...
یور پولیش فرند ، الف...
تمام راه چهره ب و لبخند تلخ الف جلوی چشمهام بود...
به این فکر می کردم که
الف و ب و ر، بامن درست مثل اعضای خانواده شون رفتار کردند...
اینکه چقدر بهم لطف و محبت داشتند...
مهربونی شون، صداقت شون، دوستی واقعی شون ، لبخند هاشون، چشچ گفتن های ب وقتی که وارد کتابخونه میشدم اینکه همیشه خدا میومدند به استقبالم و بغلم می کردند، خونه پر از کتاب شون و محبت بی دریغ شون...هیچ وقت از یادم پاک نمی شه...
خدایا مرسی که من رو با آدم ها ی خوب بیشتری توی دنیا آشنا کردی...
امیدوارم دوباره ببینم تون...
به امید دیدار...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 175