1752

ساخت وبلاگ

امکانات وب

وقتی بی حالی و سردرد های مکررم مخلوط به تپش قلب ه شدید دیشب شد، صبح به اکراه راهی دکتر ر شدم...ایشون هم برخلاف میل و روح باطنیم گفت اول باید ازمایش بدی...

بعد هم رفتم ازمایشگاه...

خانومی که خونم رو گرفت اولش بی وقفه سوالهایی پرسید...مثل یک دستگاه رایانه تندتند...منم اغلب جوابم نمی دونم بود...

خون گرفت و سرم باز شروع کرد به درد کردن...

تا سرشب که مجبور شدم قرص بخورم...

بعد م اومد پیشم و از دیدنم جا خورد...گفتم چیزی نیست و قول گرفتم به مامان بابا چیزی نگه...اما دست بردار نبود...

بعدهم به زور وادارم کرد بریم بیرون...بهش گفتم حال ندارم تازه قرص خوردم، میگفت بس کن بس کن بس کن...

همه جا شب شده بود...سرد بود...م برام شیرموز و سیب گرفت که دوست دارم...میگفت پای چشمهات خیلی گود رفته...اما واقعا خیلی از حرف هاش یادم نیست...تمرکز نداشتم...

 اون قرص ها...هوشیاریم رو انرژی م رو پاک گرفتند...

به آقای ر.م...هم گفتم که تمرکز ندارم...

م میخندید میگفت آخه داری همه چیز رو جابجا میگی...

راست میگفت... 

مثلا م گفت چقدر سرد شده من گفتم آره...تو همه برف ها کوه اومده... :) یا مثلا نشستم تو ماشین گفتم م کولر رو روشن کن سردم ه... 

چقدر آقای ر.م...مهربون ه...امشب گمونم سی درصد حرفهاش رو مغزم تونست مدیریت کنه چون واقعا تمرکزم پایین ه...اما یک حرفش تو ذهنم مونده که ازم پرسید اکو رفتید برای تپش قلب گفتم نه...گفت بیام باهاتون ؟ 

چقدر خوب ه دوستانی داشته باشی که به رغم گرفتاری هاشون نگرانت میشند.وقتی فکر کنی اگه درحال جون دادن هم باشی شاید اصلا برادرت نفهمه...

مهم نیست... 

امشب با مامان حرف زدم...

رفته پیش مادربزرگ...میگفت حالش بهتر ه...

گفتم مامان ببخشید نتونستم خودم ببرمت...

دلم براش تنگ شده...

دیشبم دلم تنگ شده بود...

مثل شب قبلش...

مثل شب ه...

در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 13:33