1750

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 دیشب شب خیلی سختی رو گذروندم...

سرما تا مغز استخونم نفوذ کرده بود و می لرزیدم دائم...

صبح از دیدن منظره اطراف ه جام وحشت کردم...

چهارتا پتو...

و شلوار پشمی ه خیلی گرم و.روسری ضخیم سمت چپم...

یک بلوز ه محکم و ی پالتو کتی ه بیرونم سمت راست...

اون طرف تر دو جفت جوراب ، تو هم رفته و.کنار هم با فاصله...

اما همون لباسی تنم بود که شب باهاش چشمهام رو بسته بودم..

معلوم نیست چند دست لباس عوض کردم...پوشیدم و.کندم...

تا صبح کابوس می دیدم...کابوس ه فرار...خواب دیدم فرار کردم و از جاده ها و کوهها و شهرهای پر از غریبه...

تا رسیدم به یک نقطه یک دختری باهام بود انگار دوست بودیم...بعد باهم رفتیم داخل ...من منتظر صدور ویزا بودم اما اون فقط برای رایزنی رفت...تو این فاصله من با خانم های متصدی اون جا دوست شدیم...مهربون و زیبا بودند...و بدون حجاب...

بعد اون دختر برگشت من با دلهره گفتم چی شد...صادر شد ؟

اون گفت خیالت راحت صحبت کردم و قبول کردند که در حق ما بی انصافی شده و گفتند بجاش می تونید هردوتون دوباره آزمون دکتری بدید با اینکه الان روزانه و مشغول به تحصیل هستید...

من شوک شدم...بهش گفتم یعنی چی...همین؟

مگه عقلم رو از دست دادم با اون همه زحمت درسها رو پاس کردم مقاله و سمینار دادم، آزمون زبان و آزمون جامع دادم ، موضوع رساله م رو تصویب کردم، از هفت خان گذشتم و پرپوزالم رو نوشتم و رفتم جلوی یک عالم استاد ه ایراد بگیر دفاع کردم و تصویب شده...

حالا بعنوان جایزه یا پاداش حق خوری بیام از اول آزمون بدم... ؟

اون دختر ه متصدی که بلوز قرمز داشت و موهاش شرابی تقریبا کوتاه بود و خیلی زیبا بود لبخند میزد بعد همه شون عقب عقب رفتند و همه چیز محو شد...همه چیز...

همه جا تاریک بود خاکستری بود...

یکی اومد ازم سوال عجیبی کرد گفت شما معشوقه فلانی رو می شناسید...اون فلانی یک آدم خیلی معروف بود که الان یادم نیست..اما من گفتم آره می شناسم...یک دختر زیبا با موهای شرابی ه روشن که بلوز قرمز میپوشه...

بعد اونم عقب عقب رفت...همه چیز محو شد و من حالا تو ی خونه ای بودم که نمی شناختم اما انگار خونه خودم بود...داشتم با عجله از کمد لباسهام دنبال لباس می گشتم...چوب لباسی هارو کنار میزدم و مانتوها و کت ها و بلوزها...اما لباس موردنظرم نبود...بعد بابا رو دیدم که نشسته گوشه خونه مثل همیشه محزون...

اما یک حرفهایی بهم زد به غایت تلخ...متهمم کرد ...اما من سکوت کردم...

بعد بلند شد و با حالت قهر گفت من می رم ...

و بعد رفت اما نه عقب عقب.. بطرف جلو...بطرف در ورودی...

من ترسیده بودم که بابا چرا داره من رو تنها میذاره...چرا اون حرفها رو زد...

و بعد بغضم ترکید...

با صدای خودم از خواب پریدم...

که می گفتم باشه برو...

اصلا نمی خوام دوستم داشته باشی...

نمی خوام دوستم داشته باشی...

کاش می تونستم چند روز پیش بابا و.مامان زندگی کنم...

چقدر بارون شدید شد...

در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 150 تاريخ : سه شنبه 29 آبان 1397 ساعت: 13:33