امروز عصر میرم پیش مامان و بابا...
معده م ناراحت ه و این موضوع باعث بی رمقیم شده...
اصلا دل به کار ندادم...
دلم میخواست بخوابم...بعد بیدار شم ببینم ساعت دوارده ه...
صبح به گل ها و سبزی ها آب ندادم از بس بی حوصله بودم ...
گاهی با سالخوردگی از خواب بیدار میشم...
دیروز تو باغ پرندگان کرکس و عقاب رو داخل یک محوطه قفسی ه بزرگ دیدم...
میگفتند هم خانواده ن...
چهره کرکس ترسوندتم اما چند ثانیه با یک عقاب تو چشم هم خیره شدیم...
بعد روش رو برگردوند...
عقاب که نباید اینجا باشه...عقاب باید بره کوهستان...
اوج بگیره...اوج...با آزادی کامل...
و عوض تمام عقده های موجودات زنده رو خالی کنه...
در ستایش زنجموره.......
برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 142