کتاب ه خاکستر گرم از شاندور مارائی*رو دوشب پیش تموم کردم...
اما هنوز ازش بیرون نیومدم...
من تو اوج انزوا و درهم شکستگی سراغش رفتم و البته دستم بیرون کشیدش...
سرم تو تاذیخ ه سیاسی و نقد ادبی و پژوهش های معاصر بود...
اصلا قصد این پتک رو نداشتم...
و چقدر عجیب بلعیدمش...
خدای من...
عمق زندگی...اون ته همه چیز...اون نهایت ه رنج زیستن...
با برخی جملاتش قلبم لرزید و اشک توی چشمهام معذب بود...
احساس عجیبی داشتم...
خیلی عجیب...
*کشور برای من یک احساس بود...وقتی جریحه دار شد باید می رفتم ...به هرکجا که میشد...حتی به منطقه حاره...
*برگردان مینو مشیری از نشر ثالث
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 166