2166

ساخت وبلاگ

امکانات وب

از دست خودم دلم گرفت...

نباید اونطور با مامان حرف میزدم...

بهش گفتم مامان چرا انقدر من بیرونم تماس میگیری...

نگاهم کرد گفت مگه چی میشه ...گفتم آخه نیازی نیست واقعا...

گفت نکنه جلوی دیگران روت نمیشه بگی مادرم نگرانم ه...

گفتم نه موضوع این نیست...

بعد سکوت کردیم...

گفت آخه نگرانتم...تو با همه ی بچه های من فرق می کنی...همیشه نگرانتم...

بعد بغض کرد...اذیت شدم...

رفتم بغلش کردم گفتم منظوری نداشتم..‌

گریه کرد...گفت مگه چی میشه زنگ میزنم...

گفتم هیچی نمیشه اصلا تو همیشه زنگ بزن ، زنگ بزن بپرس کجایی، کی میای پیشم، نهار چی خوردی...اصلا زنگ بزن بپرس چند بار رفتی دستشویی...گفت من کی این رو پرسیدم، خندید...گفتم شوخی کردم تا بخندی...بوسه ش کردم گفتم مامان پیشم گریه نکن عصبی میشم...هروقت دوست داشتی زنگ بزن بهم...

بعد با اینکه سردرد داشتم همه کفش هاش رو واکس زدم و لباسهاش رو‌ اتو کردم...قرص هاش رو بهش یادآوری کردم و برگشتم خونه...

مامان گاهی که با بی دفاعی رفتار می‌کنه خیلی روم تأثیر عجیبی میذاره...

ته دلم می ریزه...

میترسم که از دستش بدم...

در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 145 تاريخ : چهارشنبه 15 آبان 1398 ساعت: 15:51