صبح که خوابم برد ح... رو دیدم...
بدنش عریان بود و اسکلت شده بود...
فقط صورتش کامل بود و زل زده بود بهم...
برخلاف دفعه قبل که موهاش درومده بود این بار سرش تاس بود...مثل وقتهایی که بود و مو ها و ابروهاش رو با تیغ می زد...
زل زدنش مثل وقتهایی بود که حالت تهاجمی داشت و اذیتم میکرد چیزی پرت میکرد سمتم.. یا هجوم میاورد...
بهش گفتم می ترسم...
گفت نترس س...من خیلی تنهام...
وقتی بیدار شدم بغضم ترکید...
بخاطر همه چیزهایی که این چند وقت مونده بود سر دلم...
دیگه دوست ندارم بخوابم...
مثل شکنجه اند...
این خوابها...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 142