داشتم توی همون کوچه ی قدیمی و باریک و تاریک همیشگی ه کابوس هام می دویدم...از ترس پشت سر...
پیچ در پیچ...
صدای نفسهام رو می شنیدم...صدای پاهام...
از این کابوس بیشتر از کابوس های دیگه م وحشت دارم.
چشمهام درد گرفتند...
دیروز که آروم شده بودند فکر کردم دردش افتاده...
باید ببندمشون...
امیدوارم آسیب کمی پیش اومده باشه برای مردم...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 136