2177

ساخت وبلاگ

امکانات وب

برخورد و رفتار بابا همیشه برام آزار دهنده بوده...

اون حقی که تو تحکم و تحقیر کردن برای خودش قائل ه توی سالیان ه سال باعث شده تو خودم رنج بکشم...باعث شده نگاهم متفاوت باشه...تفاوتی که مثل خوره بندبند وجودت رو آلوده می‌کنه...

اما دیگه اعصاب سر و کله زدن برام نمونده...با هیچکسی...

بخاطر همین هم امشب با شنیدن اون کلمات چشمهام رو بستم... 

من از اول هم مخالف این ماجرا بودم اما نه تنها نظر من رو نپرسیدند بلکه حتی دعوتمم نکردند...توی اعتراض مودبانه و کودکانه و صادقانه م هم از خونه پدری بیرون انداخته شدم...

سکوت امشبم از بی حرفی نبود...از بی رمقی بود...

برام سخت بود س...خیلی...

خیلی زیاد...

حالا هم اینطوری...

توی روزها و شبهایی که داشتم س...هیچکسی رو سرزنش نکردم...اتفاقات تلخ رو ریختم تو خودم.  توخودم شکستم...

از دست کارهایی که دیگران کردند و ناراحتی هایی که برام بوجود آوردند انقدری ناراحت نشدم که از نوع نگاه شون به خودم، ناراحت شدم..

چون چیزی که همیشه رنجم داده و من رو تا مرز افکار مالیخولیایی کشونده نگاه یک طرفه ای ه که تو بطن ماجراهای پیش روم، گریبانگیرم بوده...

این که هرکسی توی زندگیم بود از جانب من فقط تکلیف هام رو دید...

هیچکس نخواست حق من رو ببینه...

من همیشه فقط مکلف بودم....

هیچوقت محق نبودم...

گاهی با خودم میگم کاش هتاکی و پرده دری و حرمت شکنی رو منم یاد می گرفتم...کاش توان توهین کردن تو وجود من هم بود...

دست کم شاید از گذر روزها و سالها، قلبم با شدت کمتری می‌شکست.‌‌..

در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 142 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:28