2186

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم...

گاهی بی‌قراری ه عجیبی از تمام گذرگاههای روحم بیرون می زنه...

بعد ناامیدانه در پی روزنه ها برمیام...جرعه ای آرامش که سر بکشم و آروم بشم...

نیمه شب پرده رو کنار کشیدم و تا نزدیکی صبح به آسمون خیره شدم...

دوست داشتم توی کهکشان غرق بشم...

انقدر دور بشم تا آروم بگیرم...

مقالات دکتر ندوشن توی کتاب ایران و تنهاییش که مدتی ه درحال خوندنش هستم توی ذهنم پر و خالی میشدند...

بعد در چند دقیقه ای که خوابم برد خواب عجیبی دیدم...

توی محل قدیممون بودم و همه بیرون بودند ، شب سال نو بود...

رفتم سمت خونه و در رو باز کردم و داخل شدم...

مامان و بابا و بچه ها بودند...به مامان گفتم مامان گرسنه ام...

مامان گفت برو اشپزخونه شام شب عید رو تو درست کن...

اما من فقط پنج تا شامی درست کردم...گوشت قرمز تو روغن فراوان...چیزی که اصلا سمتش نمی رم...

رفتم نزدیک مامان گفتم مامان من خیلی وقت میشه گوشت نخوردم و گرسنه ام بخاطر همین فقط پنج تا شامی درست کردم...

مامان گفت اشکالی نداره.

بعد برگشتم آشپزخونه و از اونجا بابا رو دیدم...

نشسته بود کنار در...

با سر به من اشاره کرد و به مامان گفت: خدا رحمتش کنه...

با سردرد بیدار شدم.‌‌..

از صبح تقریبا جز چند کلمه ضروری ه سلام و احوالپرسی با کسی حرف نزدم.

واقعا حوصله ندارم با کسی حرف بزنم...

حوصله تفاسیر رو ندارم...

انگار ایدئولوژی ها و عوالمم زمین تا آسمون با همه فرق کرده...

بخاطر همین از مباحثه و نظر دهی گریزونم...

دوست دارم برم خونه و ماهی بخورم...

ماهی که مامان درست می کنه و توش فلفل دلمه ای می‌ریزه و بعد انقدر کتاب دکتر ندوشن رو بخونم تا بیهوش بشم...

در ستایش زنجموره.......
ما را در سایت در ستایش زنجموره.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 138 تاريخ : سه شنبه 17 دی 1398 ساعت: 3:21