توی گذر گاه های زندگی که خسته و تکه پاره شده، تکه های خودت رو بر دوش حمل می کنی، همچنان نگاهت به خورشید ه ، محرک تو آسمون و دنیای دور ه داخلش ه...محرک تو سوسو های امید ه که دوست داری با چشمهای ضعیفت ببلعیشون...
تو ناگزیری ادامه بدی...
درحالی که خورد شدی و تکه ای از خودت ، هر لحظه بر مسیری روی زمین میفته و جا می مونی...
میپذیری که هزارتکه خورده هات، دیگه بهَم وصل نمیشند...هرچقدر هم ماهیتا همون موجود باشی و
هرچقدر هم درد لحظه های خورد شدن یادت بره...
بعد پوچی زندگی پیش روت چنان تو سرت فرود میاد که میبینی چقدر نیاز داری از سطح ها گذر کنی و به عمیق ترین اعماق دنیا سفر کنی...
یک مهاجرت بی برگشت از خودت...
تو با خورده هات،در خودت به رفتن ادامه میدی...
می ری و میری...
و اونقدر به رفتن ادامه میدی و از خودت جا میمونی تا اینکه در نهایت محو بشی...
تموم بشی...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 128