عصر حوالی ۶ برگشتم خونه...
سرراه وسایل و خریدهای مامان رو گذاشتم توی آسانسور تا برداره...
از ترسم نرفتم بالا...تقریبا بیست روزی میشه...
وارد خونه شدن، برام حس قلیان کردن داشت...
بالا اومدن خود ه واقعیم...
خسته، گرسنه ، درهم شکسته...
دوش دو دقیقه ای گرفتم و لباس راحت تنم کردم...
املت و نون و چایی آویشن خوردم...
کتاب خوندن آرومم کرد...استیون چباسکی نویسنده خوبی ه و من فضا سازی کارش رو دوست دارم اما خب برگردان کار، اقناعم نمی کنه و دائم معذبم...
فکرم پرش های بیشتری پیدا کرده...
بخاطر اوضاع...بخاطر خیلی چیزها...
امروز این بحث جدید عصبی م کرد...
رک تحلیلم رو گفتم...
رئیس هم نفی نکرد...
من احتیاج داشتم چیزی بخورم چون مغزم دیگه همراهی نمی کرد و درست وسط جلسه وقتی داشتم بعنوان تنها مخالف دلیل میاوردم دو جا همه چیز رو پاک کرد و من بالکل فراموش کردم اصلا برای چی اونجا هستم...
امشب خیلی خسته ام...
در ستایش زنجموره.......برچسب : نویسنده : zanjamooreo بازدید : 138